06:17 11784
|
|
پس از دبیرستان، نیاز به پول نقد داشت. او آن را از همسایه گرم او می گیرد که او را به خانه می برد. او فریاد زده است که او توسط دیک بزرگش دمار از روزگارمان درآورد اما ازدواج کرد. یک روز، شانس او روشن شد و همسرش او را ترک کرد، و احساس بسیار سرسبز بود. او همچنین در مورد فانتزی هایش می دانست، به همین دلیل او را به کنیز در مورد چیزی که او بیشتر می خواست، می دهد - عمیق ترین مقدمه ای که او هرگز فراموش نخواهد کرد.